آرزویت را برآورد میکند ، آن خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند . . .
پروردگارا ببخش مرا که آنقدر حسرت نداشته هایم را خوردم ، شاکر داشته هایم نبودم . . .
بارالها تو نادیده میگیری من هم نادیده میگیرم تو خطاهایـم را من عطاهایت را . . .
خدایا ، بر من این نعمت را ارزانی دار که : بیشتر در پی تسلا دادن باشم تا تسلی یافتن و بیشتر در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن . . .
اگر ذره بین نگاه قوی باشد در تمام صفحه های ورق خورده ی زندگی اثر انگشت او دیده می شود چه بچه گانه است که فکر می کنیم همه اش را به تنهایی ، رنگ کرده ایم . . .
خدایا ، کمک کن دیرتر برنجم ، زودتر ببخشم ، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم . . .
خداوندا از پاداش، معافم کن از بخشش، نا امیدم کن از بهشت، مایوسم کن تا هرچه می کنم به سودای انعام تو نباشد . . .
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی اش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر،دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است.
درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده،
نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم؛ اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت
به خود دادهای، زندگیات بهتر نشده!»
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد. سرانجام در سکوت، پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند
و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی
فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی،
سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که
فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم و
تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما،
ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر
مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست!»
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم میرسد،
نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را
ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد
آمد. آن وقت است که آن را به میان انبوه زبالههای کارگاه میاندازم.»
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات
پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما
میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد؛ اما تنها دعایی که
به درگاه خداوند دارم این است که خدای من، از آنچه برای من خواسته ای
صرفنظر نکن تا شکلی را که میخواهی، به خود بگیرم. به هر روشی که میپسندی
ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده؛ اما هرگز، هرگز مرا به کوه
زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن».
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع خدارسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت:
“کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت
آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و
رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این
چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را
دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود
داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش
اصلاح نکرده پیدا نمیشد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به
او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و
رنج در دنیا وجود دارد.”
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی
میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به
صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین
بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام
چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار
او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را
داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگـلی رفتند.
پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی
شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
به محل سکونت قبیلههایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای
خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا
تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود
بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه
میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی
ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و
گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح
شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در
مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو
داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان
نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را
قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین
میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!